بیاد شهيد محمد حسين حسينيان گرماى نگاهت به آدم، قوت مىداد و تبسم لبهايت غم و غصه را برمىچيد و به جاى آن گل اميد مىكاشت. وقتى صحبت مىكردى، يك يك واژههايت در قلب مىنشست و همان جا ماندگار مىشد. به خاطر همين سلوكت بود كه دعاى خير غريبه و آشنا بدرقهى راهت بود... برادرم بودى و پشت و پناه و ياورم. ماهها چشم انتظارت مىنشستم تا دق الباب كنى و عطر نفست حياط را زنده كند.
خاطراتی از شهيد چمران
دهلاويه آبستن حادثهاي بزرگ خاطراتی از شهيد دكتر مصطفي چمران آن شب، آخرين شبي بود كه نوازش نسيم بهار بر گونههاي گلهاي دشت بوسه ميكاشت و براي سبزهها غزل وداع ميسرود و ميرفت تا آمدني ديگر. و اهواز زير سايهي سكوت شب، رؤياهاي شيرين پيروزي ميديد. كسي چه ميدانست فردا در دهلاويه چه خواهد گذشت؟ فقط خدا ميدانست و شايد هم خاكريزهاي دهلاويه! شب آبستن حادثهاي تلخ بود و گويي در سكوتي مرگبار منتظر خبري از نسيم
نگاه مقدس
بیاد شهيد محمد والى هواى جبهه را پيش از اين، دو بار تنفس كرده بود؛ اين بار سوم و آخرى بود كه قصد رفتن داشت. توى اتاق با خدايش خلوت كرده و سر بر آستان نماز نهاده بود. زمزمههايش را مىشنيدم. سفره كه پهن شد، به جمع خانواده پيوست. ناهارش را كه خورد، دوباره به اتاقش رفت. لحظاتى گذشت به سراغش رفتم. در گوشهى اتاق دراز كشيده بود. حال ديگرى داشت. نگاهش در زواياى اتاق مىچرخيد.
تعداد صفحات : 3